کتاب صدای افتادن اشیا

اثر خوآن گابریل واسکز از انتشارات نشر چشمه - مترجم: ونداد جلیلی-دهه 2000

بسیاری منتقدان امروز می‌گویند «یک، دو، سه» ادبیات خواندنی آمریکای لاتین به‌ترتیب زمانی «صد سال تنهایی» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز، «۲۶۶۶» نوشته‌ی روبرتو بولانیو و «صدای افتادن اشیا» نوشته‌ی خوآن گابریل واسکس است. صد سال تنهایی با ره‌آلیسم جادویی، ۲۶۶۶ با ره‌آلیسم درون‌گرا و صدای افتادن اشیا با سوپرره‌آلیسم نئوناتورالیستی به موضوعی جهانی می‌پردازند. موضوع صد سال تنهایی ورود بحران و مواجهه با بحران، موضوع ۲۶۶۶ جهانی‌سازی و سرمایه‌داری فوق پیش‌رفته و موضوع صدای افتادن اشیا صدور هم‌زمان بحران و بحران‌زدگان است. کتاب صدای افتادن اشیا در روایتی بسیار سنجیده و دقیق بدون هیچ‌گونه جهت‌گیری حقایقی را درباره‌ی وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان می‌کند و چنان روایت می‌کند که نمی‌شود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دهه‌ی شصت در قالب کمک‌های انسان‌دوستانه (و ضمناً صدور بحران‌زده‌ها به‌نام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته به‌خوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایه‌های داستان خود درگیر کند. فضاسازی‌های بسیار دقیق، شخصیت‌های واقعی (سوپرره‌آلیسم) و احساسات درونی هر انسان براساس شخصیت‌اش، تکنیک خاص نویسنده در تغییر راوی و روایت و بسیاری نکات منحصربه‌فرد این کتاب موجب شده جوایزی از قبیل یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبیات آمریکای لاتین و اسپانیا (آلفاگوآرا، ۲۰۱۱) را دریافت کند و در سال ۲۰۱۴ بزرگ‌ترین جایزه‌ی ادبیات جهان به‌لحاظ مبلغ (جایزه‌ی بین‌المللی دوبلین) به این کتاب داده شود. محض اطلاع آن‌ها که این‌قبیل اخبار را می‌پسندند، ازجمله جوایز دیگری که به این کتاب داده‌اند جایزه‌ی انجمن قلم انگلستان (۲۰۱۲)، جایزه‌ی روژه کایوا (۲۰۱۲) و جایزه‌ی گره‌گور فون رتسوری (۲۰۱۳) است. این کتاب به زبان‌های بسیار (دست‌کم هجده زبان تاکنون) ترجمه شده است.

برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فیناله‌ی فصل اول را بخوانید:

...از دو کوچه گذشتیم بی‌آن‌که کلامی حرف بزنیم. نگاه‌مان به سنگ‌فرش ترک‌خورده‌ی پیاده‌رو بود یا به تپه‌های سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرک‌های تله‌فون، مثل فلس‌های تمساح خیلا، بر آن‌ها دیده می‌شد. وقتی وارد شدیم و از پله‌های سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولین‌بار بود هم‌چو جایی می‌آمد و مختصات رفتار متناسب را نمی‌دانست. تردیدش به تردید حیوانی می‌مانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانش‌آموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی می‌شنیدند و گاه‌گاه به هم نگاه می‌کردند و هرزه می‌خندیدند و مردی با کت‌وشلوار و کراوات و کیف‌دستی چرمی رنگ‌ورورفته بر زانوان‌اش دیدیم که بی‌شرمانه خروپف می‌کرد. خواسته‌مان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواست‌های عجیبی ازاین‌دست عادت دارد. چشم ریز کرد بل‌که من را بشناسد یا متوجه شد پیش‌تر بارها آن‌جا آمده‌ام و بعد دست‌اش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی می‌خواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگ‌اش را به‌نشانه‌ی تسلیم واگذار می‌کند نوار را به او داد. لکه‌های گچ چوب بیلیارد بر انگشت‌هاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان می‌داد. هیچ‌وقت او را این‌قدر حرف‌شنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشم‌هاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغول‌اش شوم تا زمان بگذرد. دستان‌ام چنان مجموعه‌ی اشعار سیل‌وا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سال‌گشت به شکلی خرافات‌گونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیک‌تر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوش‌ام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو می‌زد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همه‌ی کلمبیایی‌ها دست‌کم یک‌بار خوانده‌اند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه می‌کند. صدای باریتون با هم‌نوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که این‌ها را نمی‌شنید در چندقدمی من پشت دست‌اش را و بعد کل آستین‌اش را به چشم‌اش کشید، «با زمزمه‌ها و آوای موسیقی پرواز بال‌ها». شانه‌های ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستان‌اش را مثل کسی که دعا می‌کند به‌هم جفت کرد. سیل‌وا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایه‌ی تو، سست و نزار، سایه‌ی من، قامت‌گرفته از نور ماه». نمی‌دانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غم‌اش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوال‌اش شوم. یادم هست به‌خودم گفتم خوب است دست‌کم هدفون را از گوش‌ام بردارم و با این کار، مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بی‌حرف‌زدن او را به گفت‌وگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیل‌وا بی‌این‌که خطری ایجاد کند غم‌گین‌ام می‌کرد. حس می‌کردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما به‌فراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، نام‌اش را، به‌خاطر نداشتم و او را با حادثه‌ی ئل دی‌لوویو مرتبط نمی‌دیدم، اما در صندلی‌ام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشم‌ام را بستم که نگاه خیره‌ی ناخواسته و ناجورم مایه‌ی آزارش نشود، بل‌که در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دست‌وپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیل‌وا گفت: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» در دنیای درونی‌ام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیل‌وا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان می‌گرفت، زمانی گذشت که در حافظه‌ام کش‌دار می‌شود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند می‌دانند این حالت چه‌گونه رخ می‌دهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر می‌شود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایه‌ی پراکندگی و سردرگمی می‌شود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوش‌ام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیش‌ازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآل‌ام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوست‌ام.» اولین‌بار بود که لاورده را دوست خودم می‌خواندم و احساس مسخره‌یی سراغ‌ام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اون‌جا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمی‌دونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بی‌اطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کرده‌ام. بعد گفت: «من نوارو به‌شون پس دادم. می‌تونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جست‌وجو کردم. خانه‌ی آخرین روزهای زندگی خوزه آسون‌سیون سیل‌وا حیاط‌خلوتی در میانه داشت مستقل از راه‌روهایی با پنجره‌های باریک شیشه‌یی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدم‌هام در آن راه‌روهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتاب‌خانه بود، نه بر نیم‌کت‌های چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونی‌فورم قهوه‌یی گذشتم که مثل اوباش فیلم‌ها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینه‌ی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمان‌های بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغ‌برق‌های زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکی‌یکی روشن می‌شوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر می‌رفت و به همین زودی جلو باش‌گاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» این خط از شعر بی‌دلیل به ذهن‌ام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بی‌حرکت بر پیاده‌رو مانده بود. شاید به‌این‌دلیل دیدم‌اش که دو سوارش اصلاً ذره‌یی تکان نخورده بودند. پای آن‌که پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دست‌اش در نیم‌تنه‌اش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتاب‌گیر ِچهره‌پوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
به‌فریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه به‌این‌دلیل که می‌دانستم هم‌الان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه به‌این‌دلیل که می‌خواستم به او هشدار بدهم، فقط می‌خواستم به او برسم، حال‌اش را بپرسم و بل‌که به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدم‌هام را بلندتر برمی‌داشتم و از لابه‌لای عابران پیاده‌رو تنگ پیش می‌رفتم و کنار خیابان می‌رفتم که اگر لازم شد سریع‌تر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود می‌گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» یا نمی‌گفتم بل‌که مثل جرنگه‌یی که در سرمان می‌شنویم و نمی‌توانیم نشنویم تحمل‌اش می‌کردم. در گوشه‌ی بولوار چهارم اتوموبیل‌ها در شلوغی ترافیک دم غروب آرام‌آرام در خیابان ِیک‌خطه پیش می‌رفتند و وارد خیمه‌نس می‌شدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همان‌جا چراغ‌هاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطره‌های ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آن‌قدر به او نزدیک شدم که ببینم شانه‌های بارانی‌اش بر اثر بارش باران تیره‌تر دیده می‌شود، به باران فکر می‌کردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همه‌چی درس می‌شه.» حرفی یاوه بود چون نمی‌دانستم همه‌چیز اصلاً چه هست، چه برسد به این‌که درست می‌شود یا نمی‌شود. ریکاردو با چهره‌یی به‌هم‌پیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئه‌له‌نا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئه‌له‌نا است، ئه‌له‌نا را با چهره و شکم برآمده‌ی آئورای باردار دیدم و گمان می‌کنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتک‌پران به خیابان پرید، دیدم شتاب‌ناک مثل توریستی که پی نشانی می‌گردد نزدیک شد و درست در لحظه‌یی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظه‌یی که دست‌ام به آرنج آستین چپ بارانی‌اش چسبید، سرهای بی‌چهره به ما نگاه کردند. تپانچه‌شان، بی‌تعارف و بی‌تشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزه‌یی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاین‌که ناگهان وزن تمام بدن‌ام را احساس کنم دست‌ام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگه‌ام نمی‌داشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بی‌صدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوش‌ام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بل‌که او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافل‌گیر شدم. گفتم یا یادم می‌آید گفتم من خوب ام! چیزی‌ام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتی‌شکسته‌ها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان می‌پیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکم‌ام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کرده‌ام، اما بی‌درنگ فهمیدم آن‌چه تک‌پوش خاکستری‌ام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بی‌هوش شدم اما آخرین تصویری که به‌روشنی در ذهن‌ام مانده است تصویر بدن‌ام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایه‌یی کنار سایه‌ی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکه‌ی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.

http://www.vandadjalili.com/article/7/

http://www.cheshmeh.ir/book/صدای-افتا...


خرید کتاب صدای افتادن اشیا
جستجوی کتاب صدای افتادن اشیا در گودریدز

معرفی کتاب صدای افتادن اشیا از نگاه کاربران
نمره: 4،3. این یک کتاب است که برای زندگی من بدون درد و یا شکوه می گذرد، اما لحظات خوبی داشت. آغاز یک کمی خسته کننده است، اما در طول زمان بهتر شده است. به عنوان مثال، من تمام بخش را در جایی که آنها به داستان ریکاردو لاورده گفته بود، دوست داشتم. در این داستان خوان گابریل واسکسه ما را در دهه های 70 و 80 به کلمبیا برد، در آنجا قاچاق مواد مخدر شروع به رونق آن کرد و بخش اصلی درآمد برای بسیاری از جمعیت روستایی کلمبیا است. @ سر و صدا از چیزهایی که به سقوط @ خام است و تبدیل فوق العاده، واقعی و خیالی است ....

مشاهده لینک اصلی
کتاب بسیار خوبی برای خواندن است. بسیار خوب نوشته شده است و فقط با آرامش شما را همراه با داستان می گذارد. چیزی جز سخن گفتن به جز اینکه بسیار خوب است و این نویسنده را چک کنید!

مشاهده لینک اصلی
کلمبیا دهه 90-90s. این یک باغ وحش است که همه بچه ها به آنجا می آیند، به نام Hacienda Napoles، املاک شاه اسکوبار مواد مخدر. او همچنین عملیات قاچاق خود را از آنجا اداره می کند و برنامه های ترور را از همان دفتر مرکزی برنامه ریزی می کند. همانطور که نویسنده در مصاحبه ای با NPR یادداشت می کند: \"مرکز گرانش برای آن سال ها در حافظه ما، جایی است که چیزهای بدتر از آن اتفاق می افتد و در همان زمان مکان هایی است که توسط یک نسل کامل بی گناه کلمبیا بازدید شده است کودکان\nاین کتاب با یک هیپو که از باغ وحش Escobar فرار کرده است، تا کنون از ماهیگیران و کشاورزان سرزنش کرده است. اما هیپو می شود اسیر و شلیک کرد. همه اینها یک استعاره قابل توجه برای بسیاری از چیزهایی است که باید برآورده شود. مثل ارتش کلمبیا جوان که تلاش می کند تا از زندگی فقیرانه فرار کند، مایل است پول را در این چیز آسان به نام قاچاق مواد مخدر - که به نسل کاملا جدید می رسد با یک پدر و مادر در یک زندان خارجی می شود. صادقانه می گویم، من فقط می آیم برای درک این کتاب کمی بهتر از زمانی که من در بررسی NPR، و مهمتر از قبل مصاحبه نویسنده نویسنده، درست بعد از اتمام کتاب است. احساس کردم چیزهای زیادی وجود داشت که من نمیتوانستم بکنم و این قطعات برای من کلیدی بود. بنابراین من می توانم تنها به همه توصیه کنم که هر دو لینک را چک کنم وقتی که کتاب را تمام کردید. این ممکن است یک دیدگاه جدید را در مورد برخی از چیزهایی که خوانده است به شما بدهد. همچنین نقدی بر کتاب است؛ آن را کمی زمانی که باید بر روی دو پا خود ایستاده است. دومین مشکل من با ترجمه ترجمه بود. همیشه یک مسئله پیچیده است، زیرا آنها توانایی ایجاد یا شکستن یک کتاب را دارند. من نمی توانم اشتباه کنم، من برای مترجمان احترام زیادی در جهان دارم و قدردانی می کنم که چقدر سخت است. به ویژه ترجمه از رومی به زبان ژرمنی انتخاب از جهنم است: یا شما عبارت را حفظ کنید همانطور که در اصل است، و این جمله ها تقریبا غیر قابل خواندن در زبان مقصد، و یا شما قصد دارید آن را بسیار قابل خواندن: کوتاه کردن جمله و حذف نیمی از دوازده عبارات زیر، اما شما کاملا روحیه اصطلاحات اصلی را که مترادفان معمولا نباید انجام می دهند را تغییر دهید. من نسخه هلندی را در وام از کتابخانه محلی خود امتحان کردم و مترجم اولین گزینه را انتخاب کرد و بسیاری از احکام را به طور کامل غیر قابل خواندن در هلندی، گاهی اوقات حتی با دستور زبان نادرست است. من آن را برای خواننده گابریل واسکوس متصور نیستم، اما این امکان وجود دارد که پیوند را با نظر کلی من در مورد کتاب حذف کنم. خواندن نظرات در اطراف من، به نظر می رسد که ترجمه انگلیسی به راحتی انجام شد، بنابراین بسیاری از شما ممکن است مسائل کمتر در اینجا وجود دارد. با این حال خوشحالم که من آن را بخوانم، در حال حاضر در حال حاضر من ذهن را برای دو روز now.3.5 ستاره.

مشاهده لینک اصلی
Spokings از بررسی نهایی در وبلاگ من یافت شد ........................................ شاعر آنتونیو یامارا نوعی شخصیتی است که شما به سختی می توانید اداره کنید. ابوالقاسم قبل از موعد مقرر ضعیف و ناتوان، با اخلاق îndoielnică آنتونیو در تلاش است تا găsească، در توضیح به اشتباه\u003e برای این واقعیت است که او بسیار نزدیک بیایید E ™ بود و نابود کردن هر دو viae\u003e یک într تبادل از آتش سوزی هایی که ریکاردو لاورده را کشته اند. آنتونیو گالیم ¢ ردیف فلسفی însă یک فلسفه است که آن را دور اجازه دهید\u003e واقعیت imediată EZE، شده است به دنبال گناه ¢ دوم\u003e و در گذشته نادیده ¢ E ™ و زمانی که این در کل. این وسواس است که تا آن زمان، در گذشته از خانواده لارورد گسترش می یابد. بر خلاف دیگر افراد مشهور که به دنیا و زندگی می شد E ™ într پرنعمت violentă E ™ و totalitară آنتونیو نه تنها که شما نمی Reue ™ EE ™ اجازه دهید که گذشته باشد rupă حتی ظاهرا خودتان اجازه دهید دره ™ اکنون او را به ارمغان می آورد، زیرا تنها زندگی است که می تواند درک کند و پذیرفته شود. چرا؟ از آنجا که او در خیابان بود. به این معنا که زندگی چیزی جز تکرار مداوم رویدادهای گذشته نیست. بنیادین، توضیح ساده و نتیجه گیری، درست است؟ این اعتقاد آنتونیو است، او صادقانه در معرض و تکرار در عبارات کلیدی که در ذهن باقی می ماند. پس از آنتونیو می دهد FRA ¢ تو وسواس خود را آزاد، سازنده و یا inie به\u003e مایل به قرمز (حتی epifanică) نتیجه میگیرد که اگر نمی E ™ و ignoră responsabilitÄƒÈ کل\u003e ایلد tată E ™ و تصدیهای دولتی\u003e نخواهد بود او معنای زندگی اش، حقیقت را درباره کلمبیا در دهه 1970 و حال حاضر می داند. احتمالا در ذهن اسکیزوئید، چنین اضطرابی و آبسه های روحی طبیعی هستند. برای یک ذهن منطقی، به نظر می رسد ذهن ریکاردو لارده یا النا فریتس، چنین لغزش نمی تواند اتفاق بیفتد. اجازه دهید گردن مشغول ¢ شعر ndească، آنتونیو از دست می دهد într تفکر dionisiacă با EU're استقبال voyeuristică ​​™ و یا یک خانواده است که به شناسایی اتحادیه اروپا در یک راه یا اغراق آمیز ™ مشکلی با E E ™\u003e ară întreagă .......................................

مشاهده لینک اصلی
رمان آرام، متکبرانه و آهسته شروع به کار می کند، اما نشان دهنده آسیب عمیقی از خشونت و قاچاق مواد مخدر در دو نسل کلمبیایی ها است. سه شخصیت تعریف نسل اول: طبقه متوسط ​​ریکاردو لاورده پایین آمده، خلبان حرفه، النا (الین) Fritts، آمریکا آرمان گرا و ساده و بی تکلف، داوطلب سپاه صلح و به میزان کمتر مایک باربیری، یکی دیگر از داوطلبان سپاه صلح که کشف، هل می دهد و technifies کسب و کار و ماری جوانا علا با ریکاردو که پایان می رسد تا پرواز مواد مخدر به داخل ایالات متحده، با همدستی ناگفته ضمنی توسط Elena که برگ است. مایک می یابد که کسب و کار کوکائین سود آور است، اما چشم پوشی از خطرات آن، باعث شکستگی از سه زندگی است. نسل دوم به عنوان قربانی بی گناه از اولین، است که با یک پس زمینه از افزایش خشونت، concealers سکوت پرورش به تصویر کشیده، هوآ © rfanos به عنوان حقیقت و صلح جدا شده است. آنتونیو Yammara یک قربانی قبل از اینکه psicológica قربانی تیراندازی فقط به خاطر اینکه آنها است، اتفاقی، در کنار لاورده، مایا Fritts، دختر ریکاردو و النا نه کمتر psicológico و geográfico قربانی انزوا و، به میزان کمتر، هاله، همسر و دختر آنتونیو، لتیسیا، به نظر می رسد در مسیر بود که به تکرار در یک کلید کوچک، تاریخ از نسل اول، به دلیل تاثیر از زخم های اجتماعی مواد مخدر، هنوز به طور موثر با رمان cicatrizan.La بازی می کند تضاد بین pegostosa و گرم Magdaleno دره رطوبت که در آن توهمات شبکه تجارت مواد مخدر استراحت، هجوم به خانه و وجدان به عنوان مورچه ها گرمسیری و سرد، خاکستری، تنها و چند ساله نم نم باران bogotano است که نفوذ و به پایان می رسد تا ذهن Calar زخم نسل، فساد و کوتاه کردن داستان از عشق و تکمیل متقابل رمان amistad.Una نامه DarÃo جارامیلو، یکی از L به عنوان بهترین رمان به تصویر می کشد، از طریق منابع © S یک داستان عاشقانه، چگونه ترافیک مواد مخدر نفوذ بود و مصرف طبقه متوسط ​​کلمبیا که نمی توانست، و یا نمی دانید مقاومت در برابر.

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب صدای افتادن اشیا


 کتاب تروترو یه نقاشه نمی دونه چی بکشه
 کتاب تروترو با گل ها هدیه می دن به نانا
 کتاب تروترو گل درست کن برای نانا پست کن
 کتاب تروترو می خنده نانا شده پرنده
 کتاب ترو، تو چی گم کردی که دنبالش می گردی
 کتاب تروترو خواب دیده خودش رو تو آب دیده