هشام مَطَر (-۱۹۷۰)، نویسندهی لیبیاییتبار آمریکایی است؛
در کشور مردان مهمترین اثر اوست که در سال ۲۰۰۶ در فهرست نهایی جایزهی ادبی منبوکر نیز جای گرفت؛
در بخشی از این رمان میخوانیم:؛
گفتم: «نگاه کنید.» و کتاب را باز کردم و به جملهای که اوستا رشید نوشته بود، اشاره کردم. چپچپ به آن نگاه کرد. «اسمها رو هم میدونم.» به نظر میرسید نه میدانست من از چه حرف میزنم و نه اهمیتی برایش داشت. گفتم: «همون اسمهایی که واسه آزاد کردن بابا میخواستید، یادتون میآد؟» به خانهی اوستا رشید اشاره کردم: «من رشید رو میشناسم. ناصر و موسی رو هم همینطور.»؛
با لحنی معذب گفت: «چیز تازهای نیست.» و دنبال سوئیچش گشت. میتوانستم محل تلاقی پوست خشک و تیرهی لب پایینیاش و قسمت گوشتی کمرنگ داخل دهانش را ببینم. به جای آبلههای بیشمارِ روی گونههایش نگاه کردم. هرکدام اندازه و شکل متفاوتی داشت و پوست اطراف آنها براق و سایهروشن بود. ماشین را روشن کرد و گفت: «اگه جای تو بودم، هیچ نگرانیای نداشتم. بابات خیلی همکاری کرد. طفلک مثل کَره آب شد.»؛
بعد به خانهی اوستا جعفر اشاره کرد و گفت: «حالا، یه دست قدرتمند اومده تا نجاتش بده.» روی ماشین خم شده بودم. ادامه داد: «برو کنار.» و بدون خداحافظی رفت؛
وسط خیابان ایستاده بودم. نمیتوانستم بفهمم منظور شریف از «همکاری» و «مثل کره آب شدن» چه بود! خورشید یواشیواش همهی سایهها را از بین برده بود و خیابان را سفید کرده بود. تلاش میکردم چشمهایم را از شدت نور باز نگه دارم. به داخل خانه دویدم. خدا را شاکر بودم به خاطر سایهی خنک خانه و سقفی که بالای سر آن است. پشت سر هم پلک میزدم تا چشمم به نور خانه عادت کند؛
آن روز عصر، موسی آمد. آنقدر سراسیمه بود که اصلاً نمیتوانست یکجا بند شود؛
«طرابلُس زیر و رو شده. همه رو دستگیر کردهن. همه رو مثل گوسفند دور هم جمع کردهن؛»
خرید کتاب در کشور مردان
جستجوی کتاب در کشور مردان در گودریدز
معرفی کتاب در کشور مردان از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب در کشور مردان
در کشور مردان مهمترین اثر اوست که در سال ۲۰۰۶ در فهرست نهایی جایزهی ادبی منبوکر نیز جای گرفت؛
در بخشی از این رمان میخوانیم:؛
گفتم: «نگاه کنید.» و کتاب را باز کردم و به جملهای که اوستا رشید نوشته بود، اشاره کردم. چپچپ به آن نگاه کرد. «اسمها رو هم میدونم.» به نظر میرسید نه میدانست من از چه حرف میزنم و نه اهمیتی برایش داشت. گفتم: «همون اسمهایی که واسه آزاد کردن بابا میخواستید، یادتون میآد؟» به خانهی اوستا رشید اشاره کردم: «من رشید رو میشناسم. ناصر و موسی رو هم همینطور.»؛
با لحنی معذب گفت: «چیز تازهای نیست.» و دنبال سوئیچش گشت. میتوانستم محل تلاقی پوست خشک و تیرهی لب پایینیاش و قسمت گوشتی کمرنگ داخل دهانش را ببینم. به جای آبلههای بیشمارِ روی گونههایش نگاه کردم. هرکدام اندازه و شکل متفاوتی داشت و پوست اطراف آنها براق و سایهروشن بود. ماشین را روشن کرد و گفت: «اگه جای تو بودم، هیچ نگرانیای نداشتم. بابات خیلی همکاری کرد. طفلک مثل کَره آب شد.»؛
بعد به خانهی اوستا جعفر اشاره کرد و گفت: «حالا، یه دست قدرتمند اومده تا نجاتش بده.» روی ماشین خم شده بودم. ادامه داد: «برو کنار.» و بدون خداحافظی رفت؛
وسط خیابان ایستاده بودم. نمیتوانستم بفهمم منظور شریف از «همکاری» و «مثل کره آب شدن» چه بود! خورشید یواشیواش همهی سایهها را از بین برده بود و خیابان را سفید کرده بود. تلاش میکردم چشمهایم را از شدت نور باز نگه دارم. به داخل خانه دویدم. خدا را شاکر بودم به خاطر سایهی خنک خانه و سقفی که بالای سر آن است. پشت سر هم پلک میزدم تا چشمم به نور خانه عادت کند؛
آن روز عصر، موسی آمد. آنقدر سراسیمه بود که اصلاً نمیتوانست یکجا بند شود؛
«طرابلُس زیر و رو شده. همه رو دستگیر کردهن. همه رو مثل گوسفند دور هم جمع کردهن؛»
خرید کتاب در کشور مردان
جستجوی کتاب در کشور مردان در گودریدز